مفهوم دیالکتیک ، معناي لغوي و اصطلاحي ديالكتيك - نسخه قابل چاپ +- انجمن فیلم سازی و کارگردانی|انجمن ناجی|ناجی فروم|وبلاگ سازی ناجی| (http://kargardani.ir) +-- انجمن: بخش عمومی (/forum-4.html) +--- انجمن: بخش عمومی انجمن (/forum-92.html) +---- انجمن: موضوعات آزاد (/forum-6.html) +---- موضوع: مفهوم دیالکتیک ، معناي لغوي و اصطلاحي ديالكتيك (/thread-26.html) |
مفهوم دیالکتیک ، معناي لغوي و اصطلاحي ديالكتيك - محسن قادری - 11-04-2013 09:44 PM دیالکتیک
از وب سایت تخصصی انجمن فیلم سازی و کارگردانی برای اطلاعات زمینهای، روش سقراطی را نیز ببینید. دیالکتیک (به یونانی: διαλεκτική) به معنای مباحثه و مناظره است، دیالکتیک یکی از ادوات فلسفه و نظریهای درباره سرشت منطق است، پیشینه تفکر دیالکتیکی به یونان باستان و به طور مشخص به نظریات سقراط باز میگردد. به بیان ساده، هرگاه دو نظر فلسفی در تضاد یا تباین با همدیگر باشند عملی خردگونه که آن دو را در یک نظریه جدید جمع کند دیالیکتیک است. از نظر هگل و مارکس این امر اجباری و ذاتی خرد است. دیالکتیک به روش خاصی از بحث و مناظره گفته میشود که اول بار سقراط حکیم در مقابلِ طرف گفتگوی خود در پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن به حقیقت بود. روش او به این صورت بود که در آغاز، از مقدمات ساده شروع به پرسش می نمود و از طرف خود در موافقت با آنها اقرار می گرفت . سپس به تدریج به سوالات خود ادامه می داد تا اینکه بحث را به جایی می رساند که طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت: یا اینکه مقدماتی را که پیش از این در آغاز بحث پذیرفته بود، انکار کند و یا اینکه از مدعیات خود دست کشیده و به آنچه سقراط معتقد است، معترف شود. این روش گفتگو و بحث، امروزه نیز به نام روش دیالکتیکی یا روش سقراطی معروف است. افلاطون، کلمه دیالکتیک را به روش خاص خود اطلاق کرد که هدفش دستیابی به معرفت حقیقی بود. به عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، باید نفس انسانی را به سوی درک کلیات و یا مثل که حقایق عالمند، راهنمایی کرد. او طریقه خاص خود را برای کسب این نوع معرفت، دیالکتیک نامید و تمام آثارش را نیز به طریق بحث و گفتگو و به عبارت دیگر به روش دیالکتیکی نگاشت. دانشمندان جدید از جمله کانت نیز این کلمه را در مواردی استعمال کرده اند. اما قبل از همه این ها، حدود پنج قرن پیش از میلاد٬ فیلسوفی یونانی به نام هراکلیتوس، نخستین کسی بود که این لفظ را به کار برد. او معتقد بود که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست. هگل، دانشمند مشهور آلمانی با توسل به مفهومی که هراکلیتوس ابداع کرده بود و در ادامه نظریه وی، منطق و روش مخصوص خود را برای کشف حقایق، دیالکتیک نام گذارد. وی، وجود تضاد و تناقص را شرط تکامل فکر و طبیعت می دانست و معتقد بود که پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید می شود. دیالکتیک هگلی بر پایه چهار اصل زیر استوار است: ۱- همه چیز، با توجه به این که در چارچوب زمان قرار دارد، گذرا و محدود است. ۲- همه چیز، متضاد خود را نیز دارا می باشد. ۳- هنگامی که نیرویی بر ضد(برابر نهاد) خود غلبه می کند، تغیر رخ می دهد. ۴- تغیر به صورت دایروی(نفی نفی) نیست، بلکه حالت مارپیچی(حرکتی دایروی رو به بالا) دارد. بالاخره در مکاتب مارکسیسم و لنینیسم، واژه دیالکتیک به معنای حرکت و تحول در تمام جنبههای مادی، اجتماعی، اقتصادی، اخلاقی و طبیعی به کار رفت. بدین ترتیب، فلسفه دیالکتیک در این مکاتب چیزی جز مطالعه طبیعت و جامعهٔ در حال دگرگونی نیست. مارکس و انگلس نظرات مادی خود را براساس منطق هگل تشریح و تبیین کردند و از همین جا بود که ماتریالیسم دیالکتیک به وجود آمد. در حقیقت، ماتریالیسم دیالکتیک، ترکیبی است از فلسفه مادی قرن هجدهم و منطق هگل که مارکس و انگلس این دو را به یکدیگر مرتبط ساختند. ديالكتيك
معناي لغوي و اصطلاحي ديالكتيك: ديالكتيك يك واژۀ قديمي يوناني است. پلفولكيه در رسالۀ ديالكتيك ميگويد: «كلمۀ ديالكتيك در اصل از ريشۀ يوناني مشتق شده است و بدين ترتيب مفهوم ديالكتيك ردّ و بدل ساختن كلمات و دلائل و گفتگو و مباحثه را معني ميدهد». وقتي كلمۀ ديالكتيك را بهصورت مصدر به كار ميبريم، معنای آن مذاكره و صحبت و مجادلهكردن ميباشد؛ و وقتي آنرا بهصورت صفت به كار ميبريم، معناي آن چيزي استكه مربوط به مباحثه است و مخصوصاً مجادلهاي است كه بين دو نفر باشد؛ و وقتي بهصورت اسم به كار رود، مفهوم آن فنّ مباحثه و مجادله ميباشد. بنابراين ديالكتيك از كلمۀ ديالوگ و به معناي گفتن و نطق است؛ از اينرو، برخي علم كلام را ترجمۀ ديالكتيك ميدانند، مانند منطق كه ترجمۀ لوژيك است. و امّا معناي اصطلاحي آن، رسيدن به حقايق و اثبات هدف از طريق كشف و تعقيب تناقضها در فكر و سخن است. مشهورترين مباحثۀ ديالكتيك روش سقراط است؛ سقراط با اين شيوه تناقضات سخن حريف را كشف ميكرد و بر او پيروز ميگشت. بعد از ارسطو، اين اصطلاح گاهي در معنايي نزديك به ارسطو و گاهي در معنايي عامتر كه شامل روشهاي اثباتي و برهاني هم ميشده است به كار رفته است و داستاني دراز پيدا كرده است. هگل در مباحث خود، تناقض را وارد مفهوم ديالكتيك كرد و از نظر هگل تناقض شرط اساسي فكر و موجودات است؛ يعني ديالكتيك جرياني استكه تمام هستي را در بر ميگيرد، هم جريان فكر ديالكتيكي است و هم جريان طبيعت، و تناقض نيز شرط اساسي اين جريان است. بنابراين ديالكتيك هگل عبارتست از: فهم پديدههاي عالَم و فعل و انفعالات هستي بر اساس كشف قانون تناقض و تضاد، و اعتقاد به اين اصل كه از جنگ ميان دو نقيض يك پديدۀ تازه ميزايد؛ و اعتقاد به اين كه جنگ ميان أَضداد أَبدي و همه جايي است و هر پديده نقيض خودش را جبراً در خود پديد ميآورد. بنابر نظر هگل، ديالكتيك بر يك سهپايه مبتني است: 1) تز 2) آنتيتز 3) سنتز يعني هر تزي نقيض خود را كه آنتيتز است، به وجود ميآورد و از جنگ آن دو يك پديده تازه بهوجود ميآيد كه سنتز است. براي مثال: مرغ و تخممرغ؛ تخممرغ تزي است كه وقتي آن را زير مرغ ميگذاريم يك ضدّ تخممرغ در آن پديد ميآيد، بنابراين روز دوّم ما زير تخممرغ يك «نه تخممرغ» داريم و در روز سوّم اين «نه تخممرغ» رشد ميكند و تخممرغ را پس ميزند و نفي ميكند و روزهاي بعدي «نه تخممرغ» قويتر شده و روز بيستم پديدۀ نه تخممرغ از بين رفته و ديگر تناقض از بين ميرود و جوجه حاصل ميشود؛ و دوباره اين روند ادامه مييابد. نمونۀ ديگر جامع سياسي فرانسه است كه مرحلۀ تز آن نظام سلطنتي در كشور فرانسه بود و مرحلۀ بعد كه آنتيتز نياز داريم انقلاب كبير فرانسه رخ داد و مرحلۀ سوّم كه سنتز است همان امپراطوري ناپلئون بود؛ يعني خود نظام سلطنتي، ضدّ خود را پرورش ميدهد كه همان انقلاب باشد و سنتز آن، امپراطوري ناپلئون شد. به اين ترتيب ديالكتيك در دوران هگل مفهوم جديدي پيدا كرد و ديالكتيك به قديم و جديد تقسيم شد كه وجه تمايز آن دو ردّ یا قبول اجتماع ضدّين است. ديالكتيك قديم عدم اجتماع ضدّين را قانون مطلق اشياء و ذهن ميداند. ولي، ديالكتيك جديد امكان ضدّيت است را در اشياء ميداند كه اشياء هم هستند و هم نيستند و اين ضدّيت پايه و اساس فعاليّت موجودات است و بدون اين ضدّيت، اشياء ساكن و بيحركتند. در ادامه براي اصطلاح ديالكتيك، ماركس هم تفسيري خاصّی از آنرا مطرح كرد. او اصول ديالكتيك هگلي را بهصورت (اثبات، نفي و نفي در نفي) پذيرفته است ولي مبناي فلسفي آنرا نميپذيرد. از نظر ماركس و پيروانش فلسفۀ هگل يك فلسفۀ ايدهآليستي است ولي فلسفۀ ماركس يك فلسفۀ مادّي است. منابع: 1- نراقي، احسان؛ علوم اجتماعي و سير تكويني آن، تهران، فرزان، 1385، چاپ سوّم، ص 61-59. 2- مطهري، مرتضي؛ مجموعه آثار، تهران، صدرا، 1373، چاپ دوّم، جلد 6، ص 785-781. 3- عليبابايي، غلامرضا؛ فرهنگ علوم سياسي، تهران، ويس، 1369، چاپ دوّم، ص 319-315. 4- آبركرامبي، هيل؛ (و هيلنيكلاس و استرنر)؛ فرهنگ جامعشناسي، حسن پويان، تهران، چاپخش، 1367، چاپ اوّل، ص 118و119. 5- آقابخشي، علي؛ افشاري راد، مينو؛ فرهنگ علوم سياسي، تهران، چاپار، 1379، ص 159. 6- فرهيخته، شمسالدّين؛ فرهنگ فرهيخته، تهران، زرّين، 1377، چاپ اوّل، ص 429-427. |